شرح کتاب:
هاوارد خرگوشه عین اب خوردن دروغ میگفت. تا اینکه یک روز از بس دروغ گفت از خودش بدش آمد و تصمیم گرفت کاری بکند. او تصمیم گرفت که به پدرش بگوید که دروغ گفته است. پدرش حرفهای او را شنید و … .
برشی از متن کتاب:
معلم هاوارد دم پنبه ای بعضی وقت ها به او و هم کلاسی هایش اجازه می داد بعضی از چیزهایی را که دوست دارند به مدرسه ببرند و در مورد آن ها صحبت کنند. امروز هاوارد موش خانگی اش را همراه خودش برده است.
دوستش، الی، می گوید: «وای، چه باحاله!» و تا می خواهد در قفس را باز کند و از نزدیک تر آن را ببیند، موش از قفس می پرد بیرون و فرار می کند.
و خانم معلم، خانم برتا، داد می زند: «کی در قفس را باز کرد؟»
هاوارد به خانم معلم می گوید: «قفل قفس خراب است. همیشه می آید بیرون.» او تصمیم می گیرد نگوید دوستش این کار را کرده، چون اگر راستش را بگوید، دوستش توی دردسر می افتد.
کمی بعد سر زنگ تفریح، هاوارد در بازی بیسبال ضربه ی محکمی به توپ می زند که توپ از روی حصار رد می شود و می خورد به یک ماشین و چراغ جلو آن را می شکند. راننده ی عصبانی از بچه ها می پرسد: «کی چراغ ماشینم را شکست؟»
همه به هاوارد نگاه می کنند. او باید تصمیم بگیرد چه بگوید. هاوارد از راننده ی غریبه می ترسد و جواب می دهد: «من نمی دانم چه کسی این کار را کرده!»
آن روز بعد از ظهر، توی اتوبوس، دوست هاوارد، نانسی، پز پدرش را می دهد و با افتخار می گوید: «بابای من یک دکتر پولدار است که جان آدم ها را نجات می دهد! بابای تو چه کاره است؟»
هاوارد سکوت می کند. او باید تصمیم بگیرد چه بگوید، پدرش تازه شغلش را از دست داده است. هاوارد می گوید: «قول بده! به هیچ کس نگویی! بابای من همان خرگوش عنکبوتی است
JoomShopping Download & Support